یکی بود یکی نبود خودش بود و
عشقش نبود . عاشق و معشوق بود ولی عاشق و معشوق نداشتقطره اشکی چکید به خاک این دنیا رسید دلی شد در سینه انسان پدید
از ازل بودست آن
دل بی قرار روی او تا ابد ماند مست نور اودل نداند این بی قراری و مستی از چیست این همه شوق رسیدن برکیست
میرود اما نمیداند کجا میبرندش اما نمیداند چرا
هرچه می آرد به دست بازهم ناقص است نمیداند کسرش یاد روی اوست
او
عشق می خواهد عشقی آتشین تابسوزد هرچه بیرون و درونآخ
عشق چیستی تو اکسیر روح نیستی . بر هر که بیفتد گوشه ای از نور تومیبرد تا (قاب قوسین او ادنای ) تو
یارب
دل پاک و جان اگاهم ده آه شب و گریه سحر گاهم دهدر راه خود اول زخودم بی خود کن بی خود چو شدم به سوی خود راهم ده
پسر: اِ اِ اِ ، چه اسم قشنگی! اسم مادر بزرگ منم نازنین
چقدر سخته تو چشمای کسی که قلبتو بهش دادی و به جاش یه زخم همیشگی به دلت داده ، زل بزنی و به جای اینکه لبریز از نفرت بشی حس کنی هنوزم دیوونشی و دوستش داری چقدر سخته که دلت بخواد سرتو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش همه ی وجودت له شده چقدر سخته که تو خیالاتت ساعت ها باهاش حرف بزنی ولی وقتی دیدیش هیچی جز سلام نتونی بگی چقدر سخته که وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه تو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی